زنگ انشا(قسمت اول)
برگهای نارنجهای انبوه کلاس را تاریک میکرد، تازه تخته سیاه را با نمد پارهی کثیفی پاک کرده بودند، ذرّات گچ در فضای اتاق موج میزد، و در ریههای ما شیرجه میرفت، هنوز آقای معلّم نیومده بود.
سیّد محمود با سر گردش جلو من نشسته بود، با مهارت تیغ ژیلت را لای تختهی میز میکرد و بعد مضرابوار زیر آن مینواخت و فورا سرش را روی میز میگذاشت تا آهنگ موزون ساز بچهگانهاش را بشنود.
اکبر آقا با چاقو اسمش را روی دیوار مجاور میکند و به سبک کتیبه نویسان، گل و بلبل اطراف اسمش میگذاشت. عبّاس هم با عجله تکلیف عقب مانده را تند تند مینوشت.
- خبردار.
- بچّهها دسته جمعی برخاستند، آقای معلّم وارد شد و زنگ انشا شروع شد.
آقای معلّم هفتهی قبل موضوع انشا را این طور دیکته کرده بود:
موضوع انشا و طرز نوشتن انشا هر دو فرمولی بود، کلّیهی سوژههای انشا میان چند مطلب نوسان داشت، یا میبایست نامهای به پدر و مادر، برادر، خواهر، دوست خود نوشت؛ یا دربارهی عدالت، امانت، صداقت و از این قبیل حرفها قلمفرسایی کرد. در نوع اوّل از این قبیل بود:
" خداوندگارا، تصدقت گردم، امیدوارم که وجود ذیجود شریف در نهایت صحّت و سلامت بوده و در عین عافیت باشد، بعدا، اگر از راه ذرّه پروری، جویای احوالات این حقیر باشید، بحمدالله سلامت، و به دعاگویی مشغول است."
در نوع دوّم، اگر انشا نوشته میشد فرمول این بود:
" البته واضح و مبرهن است و بر کسی پوشیده نیست که یکی از صفات پسندیده و خصال حمیده، صداقت است که هر کس بدین صفت متّصف باشد از خصیص ذلت به اوج رفعت میرسد..."
طبق معمول در نوشتههای نوع دوّم، تکرار ادّعا به جای حجّت و دلیل به کار میرفت و گاهی نیز یک شعر بند تنبانی و لوس و بی مزّهای بدرقهی موضوع انشا میشد. یادم میآمد وقتی زنگ انشا پایان مییافت، به قدری کلمات مبتذل و مکرّر گوشم را خراش داده بود که گیج میخوردم؛ غالبا به نظرم میآمد که فضای اتاق تبدیل به زباله دانی الفاظ نیمه مرده و مبتذل شده است، و این کلمات بدبخت و بینوا از دست معلّم و شاگرد به جان آمده بود.
کلمات کلیدی :